شب بعد بحث و دعوا با جاری نفهمم سر خبر چینیش ...
اونا رفتن خونشونو ما هم خوابیدم تو ساختمان پایین ...ک من تا ساعت 7 صبح فقط تو گوشیم بودم و خوابمم نمیومد..
ساعت 2 از صدای مادر شوهرم بیدار شدم ک داشت باهام حرف میزد ...
گفت فاطی دردش گرفته بردیمش بیمارستان ..دوباره اوردیمش ...
منم جمع کردم رفتم اونور ک صبحانه بخوریم ...
گفتم چیشدیو اینا گفت درد دارم و دکترم گفته عفونت داری ..
یهو تو همون حالت گفت ی چیزی ریخت ...
بعله کیسه ابش پاره شد
سریع لباسامو پوشیدم با خواهر شوهرم و مادر شوهرم راه افتادیم طرف بیمارستان ...
گفتن بچه رو باید برداریم ...
ما انتخاب بین شهر خودمون یا استان
ک انتخاب بین جون مادرو بچه بود
بچه 8 ماهه ما ب خوبی و خوشی ب دنیا اومد اما هنوز تو دستگاهه
من اونروز صبحانه نخورده تو بیمارستان بودم از ساعت 2 تا 12 شب فرداشم از ساعت 3 تا 12
امروزم زنگ زدم گفتم میخواین بیام خونه فاطیو کمکتون جمع کنم؟
خیلی از این میترسم ک لطف زیادمو وظیفه فرض کنن
اما دلم نمیاد کمکشون نکنم
جاریمم ک ی مریضی بد گرفته دیشب بهش هیچ کمکی ندادم با حال بدش بچشو بگیره
شاید قدر خوبیامو بفهمه:)
من ک راضی ب مریضیش نیستم
اما حس میکنم خواهر شوهرم مریم داره پررو میشه
امروز زنگ زدم گفت
برو ب فاطی ی سر بزن
گفتم من میخواستم بیام داداشت نزاشته میخوای بش زنگ بزن بگو بیاد دنبالم😴هوووف